قیام عاشورا، اسوه آزادگان؛
تماشاگه راز
مردانگی و وفای انسان نیز بتمامی ظهور یافت و آن قامت مردانۀ عباس بن علی با دستان بریده بر شریعۀ فرات آیتی است که روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است که آن باطن چگونه در این ظاهر جلوه می کند.
خورشید سرخ تاسوعا در افق نخلستانهای کرانۀ فرات غروب کرده است و زمین ملتهب کربلا را به ستارۀ جدی سپرده و مؤذّن آسمانی، اذن حضور داده است و دروازه های عالم قرب را گشوده زمین از ذرّات به آسمان پیوسته است و نسیمی خنک از جانب شمال وزیدن گرفته و اصحاب، نماز گریه می گزارند.
سفینۀ اجل بر سر منزل خویش رسیده است و سیارۀ زمین سفینۀ اجل است: سفینه ای که در دل بحر معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقرّ خویش دارد و مسافرانش را نیز، ناخواسته با خود می برد.
ای همسفر، نیک بنگر که در کجایی! مبادا که از سر غفلت، این سفینۀ اجل را مأمنی جاودان بینگاری و در این توهّم از سفر آسمانی خویش غافل شوی. نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبۀ عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و همه در طواف شمس الشموس عشق، حسین بن علی(ع). مگر نه اینکه او خود مسافر این سفینۀ اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکدۀ عقل است و تا «خود» باقی است، این «حیرت» باقی است. پس کار را باید به «می» واگذاشت؛ آن می که تو را از «خویش» می رهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل می رساند.
آه! انّ الله شاء ان یراک قتیلاً. (اللهوف علی قتل الطفوف، ص 75)
گاه هست که کس از «خویشتن» رسته اما هنوز در بند «تن خویش» است و تن هم مقهور دهر است. آنگاه از دهر می نالد که:
یا دهر افّ لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب او طالب قتیل
والدهر لم یقنع بالبدیل
و انما الامر الی الجلیل
و کل حی سالک سبیلی
این آوای حسین است که از خیمۀ همسایه می آید؛ آنجا که «جون» شمشیر او را برای پیکار عاشورا صیقل می دهد. (ارشاد، ج 2، ص 96) شعر و شمشیر؟ عشق و پیکار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیکار. این حسین است، سرسلسلۀ عشاق که علم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهکشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا که قبله نیز در سیطرۀ حرامیان خونریز است، عشاق را جز این چاره ای نیست.
سدرة المنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است، عقل بی اختیار. اما قلمرو آل کساء، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمی دهند که هیچ، بال می سوزانند. آنجا ساحت «انّی اعلم مالاتعلمون» (بقره/30) است، آنجا ساحت علم لدنّی است، رازداری خزائن غیب آسمانها و زمین؛ آنجا سبحات فناء فی الله است و بقاء بالله، و مرد این میدان کسی است که با اختیار از اختیار خویش در گذرد و طفل اراده اش را در آستان ارادت قربان کند. و چون اینچنین کرد در می یابد که غیر او را در عالم، اختیار و اراده ای نیست و هر چه هست اوست.
اما چه دشوار می نماید، طیّ این عرصات! آنان که به مقصد رسیده اند می گویند میان ما و شما تنها همین «خون» فاصله است؛ تا سدرة المنتهی را با پای عقل آمده ای اما از این پس جاذبۀ جنون تو را خواهد برد. طیّ این مرحله دیگر با پای پیاده میسور نیست؛ بال می خواهد، و بال را به عباس می دهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد.
این حسین است که عرصات غایی خلافت تکوینی انسان را تا آنجا پیموده است که دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست. آنان که با چشم ظاهر می نگرند او را دیده اند که بر بالین علی اکبر «علی الدنیا بعدک العفا» گفته است (اللهوف علی قتل الطفوف، ص 128) و بر بالین قاسم «عزّ والله علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک ثمّ لا ینفعک» (اللهوف علی قتل الطفوف، ص 130) و اکنون بر بالین ابوالفضل عباس می گوید: «الان قد انکسر ظهری و قلّت حیلتی» (بحار الانوار، ج 45، ص 42)، امّا حجابهای نور را که نمی بینند چه سان از هم دریده و رشته های پیوند روح را به ماسوی الله، چه
سان از هم گسسته! نه ماسوی الله، که اینجا کلام نیز فرشته سان فرو می ماند.
مردانگی و وفای انسان نیز بتمامی ظهور یافت و آن قامت مردانۀ عباس بن علی با دستان بریده بر شریعۀ فرات آیتی است که روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است که آن باطن چگونه در این ظاهر جلوه می کند. بعد ها امّ البنین(س) در رثای عباس سرود:
یا من رأی العباس کرّ علی جماهیر النّقد
و وراه من ابناء حیدر کلّ لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
و یلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لو کان سیفک فی یدیک لمادنی منه احد (منتهی الامال، ص 455)
دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد، امّا تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رُست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی پرندۀ آن آسمان باشد؟
فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمده اند و مبهوت از تجلیّات علم لدنّی انسان به سجده در افتاده اند تا آسمانها و زمین، کران تا کران به تسخیر انسان کامل در آید و رشتۀ اختیار دهر به او سپرده شود؛ امّا انسان تا کامل نشود، در نخواهد یافت که دهر بر همین شیوه که می چرخد، احسن است.
چشم عقل خطا بین است که می پرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدّماء(بقره/30) امّا چشم دل خطا پوش است. نه آنکه خطایی باشد و او نبیند نه، می بیند که خطایی نیست و هر چه هست وجهی است که بی حجاب، حق را می نماید. هیچ پرسیده ای که عالم شهادت بر چه شهادت می دهد که نامی اینچنین بر او نهاده اند؟ (منبع: کتاب حماسه عاشورا در کلام شهدا)
"حضرت سید الشهدا- سلام اللَّه علیه- به همه آموخت که در مقابل ظلم، در مقابل ستم، در مقابل حکومت جائر چه باید کرد. با اینکه از اول می دانست که در این راه که می رود، راهی است که باید همه اصحاب خودش و خانواده خودش را فدا کند و این عزیزان اسلام را برای اسلام قربانی کند، لکن عاقبتش را هم می دانست. اگر نبود این نهضت؛ نهضت حسین- علیه السلام- یزید و اتباع یزید اسلام را وارونه به مردم نشان می دادند. و از اول، اینها اعتقاد به اسلام نداشتند و نسبت به اولیای اسلام حقد و حسد داشتند.
سید الشهدا با این فداکاری که کرد، علاوه بر اینکه آنها را به شکست رساند و اندکی که گذشت، مردم متوجه شدند که چه غائله ای و چه مصیبتی وارد شد. و همین مصیبت موجب به هم خوردن اوضاع بنی امیه شد." (صحیفه امام؛ ج17، ص 52)